موعود نامه

مي نويسم براي مردي كه چهار گوشه قلبش شكسته است . . .

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ موعود نامه خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

منبع تصویر: biname.ir

یک هفته ای بود که روی یکی از ارتفاعات نزدیک شهر ماووت مستقر شده بودیم. غلام از قول بیسیم چی سپاه می گفت چند روز پیش عراق روی چند محور شیمیایی زده است. می گفت عراقی ها برای اینکه بچه ها را غافلگیر کنند، نیمه های شب یا صبح خیلی زود شیمیایی می زنند.

غلام خیال می کرد من از حمله شیمیایی می ترسم برای همین زیاد سر به سرم می گذاشت. وقتی مرا ماسک به دست می دید به طعنه فریاد می زد:

«یه خط شک هیچ وقت ماسکش رو از خودش جدا نمی کنه. یکهو دیدی خبر آوردن فصل گلابی –الف» و بلند بلند می خندید.

«فصل گلابی-الف» اسم رمز حمله شیمیایی بود. غلام اینها را از بچه های سپاه یاد گرفته بود و هر وقت می خواست سر به سرم بگذارد این کلمات را می گفت و من هم برای اینکه نقطه ضعفی دستش نداده باشم، همیشه سعی می کردم خودم را به حرفهایش بی توجه نشان بدهم، اما فایده نداشت. پیله که می کرد ول کن نبود. بعضی وقتها هم که خواب بودم، می آمد کنار گوشم فریاد می زد: «شیمیایی... شیمیایی...» و وقتی سراسیمه از خواب می پریدم، می خندید و با دهانش تقلید پارازیتهای بیسیم در می آورد و مشتش را مثل گوشی بیسیم نزدیک دهانش می گرفت و می گفت:

«کیش ش ش ... کیش ش ش . فصل گلابی –الف... مفهومه؟...»

شبی که تازه از مرخصی آمده بودم با غلام هم پاس شدم. غلام عادت داشت هرطوری شده از زیر نگهبانی دادن فرار کند.

بیشتر وقتها سر پست می خوابید یا اینکه بچه ها را زودتر از وقت معین بیدار می کرد و وقتی هم نوبت خودش می رسید به زور و زحمت از خواب بیدار می شد تا پست را تحویل بگیرد.

غلام آن شب برعکس همیشه سرحال و قبراق بود. چند بار سربه سرم گذاشت و گفت: «خط شکن خرج اضافی نداری؟»

دستم را توی جیبم کردم و ته مانده نخودچی و کشمش ها را توی مشتش ریختم. دوباره گفت: می گم حتما امشب برادران مزدور شیمیایی می زنن.»

بعد توی صورت من نگاه کرد تا شاید برق ترس را توی چشمانم ببیند اما وقتی خیلی جدی نگاهش کردم، فهمید که حال شوخی هایش را ندارم.

قرص کامل ماه آرام خودش را میان ابرها پنهان می کرد. گاه گاهی صدای انفجار توی دره می پیچید و پژواک می شد. غلام روی تخته سنگی کنارم نشست.

-می گم خسته ای برو استراحت کن.

خسته تر از آن بودم که بتوانم حرفش را نشنیده بگیرم. اما چون از سابقه چرت زدن های سر پستش خبر داشتم دلم راضی نشد. دوباره گفت: «تعارف نکن، اگه خسته ای برو استراحت کن. داش غلامت می خواد امشب تا صبح ستاره بشماره.»

گفتم: «خسته ام اما می ترسم تو هم خوابت ببره... آخه...»

با خنده میان حرفم پرید و گفت: «من رو دست کم گرفتی؟ چیزی به صبح نمونده، برو خیالت راحت بخواب.»

بلند شدم و به طرف سنگر راه افتادم، اما دوباره برگشتم و گفتم:

«غلام اگه یه وقت شیمیایی زدن، یادت نره، اول آژیر آمبولانس رو بکش.»

دوباره خندید و گفت: «اینقدر وسواس نداشته باش. اگه می خواستن حمله کنن تا حالا کرده بودن.»

قرار بود به محض اینکه کسی بوی مشکوکی احساس کرد یا علائم حملات شیمیایی را دید با به صدا در آوردن آژیر آمبولانس مقر و شلیک تیر هوایی به صورت تک تیر، مقرهای اطراف را خبر کند.

پوتین هایم را در نیاوردم و همان طور با لباس و بادگیر جلو سنگر دراز کشیدم. اسلحه را کنارم گذاشتم و پتو را روی خودم کشیدم و خوابیدم. تازه داشت چشمانم گرم می شد که میان خواب و بیداری صدایی مثل انفجار یک گلوله توپ نزدیک گوشم منفجر شد.

شیمیایی زدن... شیمیایی زدن...

از جا پریدم و سر جایم نشستم، یک لحظه احساس کردم خواب می بینم اما دوباره صدای غلام توی تاریکی سنگر ریخت: بلند شو... شیمیایی زدن...

اسلحه و ماسکم را برداشتم و بیرون دویدم. در تاریکی و روشن نور ماه، توده سفید رنگی مثل بختک خودش را روی دره انداخته بود. هر چه بو کشیدم چیزی نفهمیدم.

غلام به طرف سنگرها می دوید و پشت سر هم تیر اندازی می کرد. به طرف آمبولانس دویدم. دستم به دستگیره قفل شده آمبولانس رسید مثل یخ وا رفتم. هیچ فرصتی نبود. گلنگدن اسلحه را کشیدم و کمی از آمبولانس فاصله گرفتم. گلوی ماشه که میان انگشتانم فشرده شد اسلحه میان دستها و سینه ام بالا و پایین پرید. در یک چشم بر هم زدن شیشه خرد شد و فرو ریخت. آژیر را کشیدم. لحظه ای بعد صدای گوش خراش آژیرها و تیر اندازی های متوالی مقرهای اطراف، آرامش دره را به هم ریخت، حالا دیگر تمام بچه ها ماسک ها را زده بودند و به طرف بلندی می دویدند و الله اکبر می گفتند. گلوله های منوری که پشت هم شلیک می شد، گاه گاهی تمام دره را روشن می کرد، توی تاریکی از سینه کش تپه کسی فریاد زد: «عراقی ها... عراقی ها...» و در زیر منوری که فرمانده مقر شلیک کرد، دو سایه سیاه که دستهایشان را بالا گرفته بودند و به زبان عربی بلند بلند حرف می زدند پیدا شد.

صبح زود، در میان مه ای که حالا خودش را کاملا روی جاده پهن کرده بود، همراه غلام و دو اسیر عراقی که برای شناسایی منطقه آمده بودند، راهی مقر فرماندهی شدیم.

در میان راه غلام تعریف کرد که چطور بعد از رفتن من مثل همیشه چرتش برده و وقتی از خواب می پرد مه روی دره را با حمله شیمیایی اشتباه می گیرد.

دو اسیر عراقی هنوز همان طور منگ و شگفت زده به ما نگاه می کردند.

غلام گفت: «هان؟ ... چیه؟ تو فکرید؟ حتما دارید فکر می کنید که چطور گیر افتادید؟ راستش خودمون هم نفهمیدیم چطور شد. همه خواب بودن، من هم خوابم برد، اما کسی هست که همیشه بیداره...» و بلند بلند خندید.
هر دو افسر عراقی به غلام خیره شده بودند و چیزی نمی گفتند و من تمام راه به این فکر می کردم که برای شکستن شیشه آمبولانس چه جوابی بدم.

برگرفته از کتاب «نجیب» نوشته محمد جواد جزینی، صص 25 تا 28


نظرات شما عزیزان:

مربی
ساعت21:28---24 فروردين 1395
سلام و ادب
ممنون از حضور شما...
ما بی اطلاع بودیم شرمنده

اسم وبلاگتون به آخر همون مطلب اضافه شد.
پاسخ: من چیزی ندیدم .


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 3 اسفند 1392برچسب:, ] [ 15:29 ] [ گمنام ]

[ ]